خردمند مام فریدون، چو دیدکه بر جفت او بر چنان بَد رسید
فرانک بُدَش نام و فرخنده بودبه مهر فریدون دل آگنده بود
پر از داغ دل، خسته ی روزگارهمی رفت پویان بدان مرغزار
به پیش نگهبان آن مرغزارخروشید و بارید خون برکنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوارز من روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذیروزین گاو نفزش بپرور به شیر
ببُرم پی از خاک جادوستانشوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروهبرم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوندچو مرغان بر آن تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی برآن کوه بودکه از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدینمنم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند منهمی بود خواهد سر انجمن
تو را بود باید نگهبان اوپدروار لرزنده بر جان او
به بالا و دیدار، هر سه، یکیکِه از مِه ندانند باز، اندکی

[HDquiz quiz = "64"]