بپرسید سیندخت مهراب راز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتی امروز و چون آمدیکه کوتاه باد از تو دست بدی
چه مردست این پیر سر پور سامهمی تخت یاد آیدش گر کنام
خوی مردمی هیچ دارد همیپی نامداران سپارد همی
دلش گشت پرآتش از مهر زالاز او دور شد خورد و آرام و هال
که رودابه را چند خواهی نهفتبخندید و سیندخت را سام گفت
اگر دیدن آفتابت هواستبدو گفت سیندخت هدیه کجاست
که ازمن بخواه آنچه آیدت کامچنین داد پاسخ به سیندخت سام
خردمند مام فریدون، چو دیدکه بر جفت او بر چنان بَد رسید
فرانک بُدَش نام و فرخنده بودبه مهر فریدون دل آگنده بود
پر از داغ دل، خسته ی روزگارهمی رفت پویان بدان مرغزار
به پیش نگهبان آن مرغزارخروشید و بارید خون برکنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوارز من روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذیروزین گاو نفزش بپرور به شیر
ببُرم پی از خاک جادوستانشوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروهبرم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوندچو مرغان بر آن تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی برآن کوه بودکه از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدینمنم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند منهمی بود خواهد سر انجمن
تو را بود باید نگهبان اوپدروار لرزنده بر جان او
به بالا و دیدار، هر سه، یکیکِه از مِه ندانند باز، اندکی